معرفی وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگ من خوش آمدید . امیدوارم از مطالبی که در این وبلاگ مشاهده می کنید رضایت داشته باشید.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44450
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
شهید صیاد شیرازی می گوید:

در تمام دورانی که همراه رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت حضرت امام میرسیدم، فقط یک بار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید، و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی، یا همان اشلو معروف.  


متن زیر بخشی از کتاب تپه جاویدی و راز اشلو نوشته : اکبر صحرایی می باشد.


 فالوده زعفرانی 8 تیر 1362  
  صبح روی ارتفاع بلند مرزی قمطره، چشمم به کاظم حقیقت بود. کاظم از روی نقشه کف سنگر، آخرین وضعیت را برای فرمانده گردان های تیپ المهدی تشریح می کرد: منطقه سه محور داره، سمت راست، گرد کوه، وسط، تمرچین و چپ هم چم حاج ابراهیم یا گره مند! دشمن رو ارتفاعات 52 پایگاه داره، هدف ما تصرف همین پایگاهه! ...سوالی نیس؟
- آقای صالح، بفرما پالوده زعفرانی!
بهت زده به سینی پلاستیک فالوده های زعفرانی توی دست مش موسی زل زدم.انگار دنیا را به من دادند. شیرازی بودم و چند سال بود که فالوده نخورده بودم. اونم از نوع زعفرانی! ظرف فالوده را برداشتم و آهسته کنار گوش مش موسی میان سال، گفتم: پالوده را با جت جنگی از شیراز آوردی!
از ته گلو جوابم داد: آقا صالح، خبر نداری پالوده بند معروف شیراز، کل خلیل، مغازه ش رو بسته و با دم و دستگاه پالوده بندی 
اومده تیپ المهدی!
گفت و سینی فالوده رو جلو عمو مرتضی گرفت. قاشق اول فالوده را داخل دهان گذاشتم، رشته های ترد فالوده زیر دندان هایم قروچ قروچ کرد. یکی، دو نفری که از کاظم حقیقت سوال پرسیدند، مرتضی جاویدی فالوده را روی زمین گذاشت و گفت: تیپ المهدی تو چند محور باید عمل کنه؟
کاظم آمد جواب بدهد، از ته سنگر، برادرم جعفر اسدی، فرمانه تیپ گفت: حاج کاظم اجازه بدی ، خودم برات توضیح می دم!
جعفر با اورکت خاکی روی شانه، بلند شد و جلو آمد و کنار کاظم حقیقت ایستاد.
- موج اول حمله، محور سمت راست ماست. اگه به حول و قوه الهی مشکلی پیش نیاد، مواضع دشمن را تصرف می کنیم و تحویل یگان دیگه ای می دیم! مرحله اول 15 گردان تقویت شده رزمی عمل می کنه، دوازده گردان تیپ المهدی، سه گردان تیپ 2 لشکر 77 ارتش!
علی اصغر سرافراز فرمانده گردان کمیل دستی به سر پرموی خود کشید و گفت: حاجی اسدی، مواضع را باید تثبیت کنیم؟ 
حمله ایذایی که نیس؟ 
جعفر اسدی سر تکان داد و گفت: سوال خوبیه! عملیات به هیچ وجه ایذایی نیس، می دونید که تو این یکی، دو سال عملیات ها تو منطقه جنوب قفل شده، تدبیر فرماندهی قرارگاهه که قفل این جا، باید باز بشه! همین موضوع اهمیت حمله رو بالا میبره!شکست این حمله به معنی قفل شدن جنگه! کلید قفل، دست تیپ المهدیه. مکثی کرد و اشاره کرد به عمو مرتضی.
- و البته گردان فجر؛ مرتضی باید با گردان فجر گلوی دشمن رو بگیره و فشار بده تا یگان های دیگه، دشمن رو از پا در بیارن!
...   
جلسه که تمام شد، نوبت حاج صلواتی، پیرمرد شیرازی تبلیغات شد تا با گونی و ظرف خرمای رنگینک سوغات جهرم وارد سنگر بشود. گونی را روی زمین گذاشت و کف دست کوبید به هم و مثل نقالان خواند:
دلم دارد هوایت ای بسیجی؛
دو چشمم زیر پایت ای بسیجی؛
آی بشکند دست بسیجی!
مکث کرد. همه برگشتند و با چشمان مبهوت زل زدند به حاج صلواتی. ادامه داد:
گردن صدام را.
...   
بعد هم وسط سنگر ایستاد و خرمای رنگینک را وسط سنگر گذاشت زمین و گونی نامه های مردم به رزمنده ها را خالی کرد.
- یادتون باشه مومنای خدا، رنگینک با نامه هست. بخورید و بخونید و جواب نامه ها رو بدین!
کاظم خرمای رنگینکی داخل دهان گذاشت، نامه ای کنار ظرف حلب خرما دید. نامه را برداشت و باز کرد. روی دست کاظم نگاه کردم. گویا خرمای رنگینک متعلق به دانش آموزی جهرمی به نام مهدی صحراییان بود که بعد از دعا برای رزمنده ها وپیروزی آن ها، تقاضای جالبی کرده بود! کاظم حلوای خرما را از گلو پایین داد و نامه را با صدای بلند خواند:
... رزمنده ای که الان مشغول خواندن نامه هستی، من دانش آموزی 14 ساله می باشم که بی نهایت دوست دارم در جبهه حضور پیدا کنم و با دشمن بعثی بجنگم، ولی متاسفانه به من اجازه حضور در جبهه را نمی دهند. تو را به جان امام خمینی قسم می دهم اگر پارتی داری، کاری بکن تا شرایط حضور من در جبهه فراهم شود ... خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار! عمو مرتضی به کاظم گفت: نمک گیرش شدی، باید کمکش کنی، رنگینکش رو هم که خوردی.
گفتم کاظم جای تو بودم، می رفتم جهرم و اونو می آوردم!
کاظم زد تو ذوقم.
- صالح اسدی، تو دیگه پا منبری نکن، خودکارت رو بده ببینم!
کاظم پاکت و نامه مخصوص پاسخ نامه را برداشت. لقمه حلوای رنگینک بعدی را توی دهان گذاشت و بعد از درود به مهدی صحراییان، آخر نامه بین شوخی وجدی برای او نوشت.
من کاظم حقیقت هستم و در جبهه پارتی دارم؛ اما به شرطی کار تو را راه می اندازم و پیگیری می کنم که برای من یک حلب بزرگ خرمای خوشمزه رنگینک جهرم بفرستی. اگر این کار را کردی، به مسئول اتوبوس کمیته امداد امام خمینی که مردم علاقه مند بازدید از جبهه های جنگ را به جبهه می آورد، سفارش تو را می کنم. والسلام، کاظم حقیقت.
عمو مرتضی رنگینکی توی دهان گذاشت و به کاظم گفت: می نوشتی، والسلام، دوست شکموی تو، کاظم آقای حقیقت!

رنگینک 16 تیر 1362
داخل پادگان جلدیان، سرم روی آخرین نقشه شناسایی پیش از حمله بود.
 - کاظم آقا، گروه سرود دانش آموزی جهرم اومدن!
صالح اسدی با انگشت اتوبوس قرمز رنگ کمیته امداد امام خمینی جهرم را نشانم داد.
- حاج کاظم، چرا حالا؟ اونم تو این اوضاع ؟!
گفتم قراره چند شب سرود برای گردان ها اجرا کنن!
- الان نزدیک حمله هس!
- قرار نیس که تو حمله باشن ! یه دوری تو پادگان و سردشت میزنن و بر می گردن جهرم!
از ذهنم گذشت: خدا کنه رنگینک هم آورده باشن!
صالح با تعمق گفت: آقای حقیقت، به اتوبوس دقت کردی ! یه جوریه...
توی آفتاب دستم را سایه بان پیشانی ام کردم و به اتوبوس زل زدم. اتوبوس خاک گرفته مثل آدم های زخمی و از پا افتاده لت و لو می رفت. به دلم بد افتاد! خرد خرد محوطه ی پادگان شلوغ شد و افراد گردان ها از چادر و ساختمان ها بیرون ریختند. صالح ادامه داد: خدا رحم کنه، یه اتفاقی افتاده!
 اتوبوس قرمز رنگ، وسط میدان صبحگاهتوقف کرد. به سمت اتوبوس رفتم. نزدیک ماشین توی دلم خالی شد و پایم شل شد و ایستادم. یکی دو تا از تایر های آن پنچر و شیشه جلوش پر از گلوله بود! راننده میانسالی از ماشین بیرون پرید و توی سر و صورتش زد و با لکنت زبان گفت: آآآی ی خ..خدا...ب بدبخت ش شدم ... م...م...مصیبت... خدااااام ... منوبکش!
دویدم جلو. جمعیت را پس زدم. جلو پیراهن راننده پر از خون بود! انگار او را بسته بودند به تیر! هرچه چشم انداختم نشانی از زخم داخل تنش ندیدم! مرتضی اولین کسی بود که رسید به راننده و او را تکان داد.
- چی شده حرف بزن!
راننده میان سال با چشم های گرد و صورت پریشان ، اتوبوس را نشان داد.
-...ب...بریدن...ک..و...مو...له...س ...س...سر
صالح، هاشم ومرتضی به همراه بقیه هجوم بردند داخل اتوبوس . سکوت شد و بعد همهمه بلند شد و صدای : حسین...حسین...
فریاد ها بلند و بلند تر میشد و بعد به صورت همهمه ای نامشخص در آمد. بسیجی و پاسدار به سینه می کوبیدند! اتوبوس می لرزید. تکان می خورد و چند نفر پیاده شدند در حالی که روی دست آن ها جنازه های لاغر و نحیف بی سر دیده می شد.
در مدت کوتاهی جنازه بی سر چهارده نوجوان را از اتوبوس پایین آوردنند!
دورتر چشمم به مرتضی افتاد. روی سنگی چمپاتمه زده بود و سرش بین دست هایش قرار داشت. بلن شد و به سمت راننده رفت. راننده تا حدی از شوک خارج شده بود. مرتضی پرسید: چی شد!؟
راننده دست بالا کرد.
- نامسلمونا سر بریدن!؟
- کی!؟ کجا!؟
-کوموله... دموکرات... ضد انقلاب... دیدی چی سر نوگل مردم اومد، چقدر ننه و باباشون سفارش کردن!
زد توی سرش ادامه داد: کافرای خدانشناس، نرسیده به پیرانشهر، دره شیطون، راه رو بستن و ماشین رو نگه داشتن ... آخی عزیزای مردم رو پیاده کردن. از اونا پرسیدن: کی هستین و کجا میرین؟ اونا هم از رو صداقت از دیدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود برای شما گفتن.
گریه امان راننده را برید. ساکت شد. دست کشید روی خون خشک شده صورت و سینه اش.
- اون شمرای خدانشناس هم همه اونا رو تیر بارون کردن. از جنازه های اونا هم نگذشتن. بحث شون شد که صورت نوجوونا ریش نداره و عراق نمی خره! شمر ذالجوشن فرمانده شون گفت، سر ها رو نگه می داریم تا صورتشون خراب بشه ، نمی فهمن ریش داره یا نه.
صدای راننده زنگی دردناک داشت و چشم های درشتش پر از اشک بود که هی خالی و پر می شد. چند بار کوبید توی فرقش.
برآمدگی حلقوم خود را نشان داد.
- ای خدا ... نشستن و سر طفل معصوم رو از این جا یکی یکی بریدن!
چهار ستون بدنم عرق نشست . آب دهانم را خواستم قورت بدهم، جای تیزی حلقوم گیر کرد. زانویم سست شد و نشستم. دیگر نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. انگار داشتند حلقوم م را می بریدند که فشار های دستی را روی شانه ام حس کردم. دست و پای زیادی زدم تا برگشتم.
- کاظم ... کاظم...
پریشان چشم باز کردم، صالح اسدی با حلب هفده کیلویی خرمای رنگینک ایستاده بود. پرسیدم : چیه؟
صالح خیره شد به چشم هایم که اشک داخلش می لرزید.
- اینم تو اتوبوس بود، روش نوشته، برای برادرم کاظم حقیقت، از طرف مهدی صحراییان!
لبم به لرزه افتاد. صورتم سفید شد و دو طرف شقیقه ام شروع کرد به زدن. زیر لب زمزمه کردم : مهدی صحراییان هم با اینا بوده ...
            از رنگینک متنفرم...  
چهارشنبه 6 11 1395 10:19
   دختری که می خواست با پدر و مادرش فرق داشته باشد، اما ... 

طاهره به جبهه نرفت اما برای رزمنده ها کلاه و شال می بافت. در دبیرستان مقاله می نوشت تا جبهه از یاد کسی پاک نشود. خیلی ها با حرف های او توانستند از مالشان بگذرند و به جبهه هدیه بفرستند. 

بعد از جنگ، پیش پدر رفت تا اجازه بگیرد که برای تدریس به روستای کهنوج کرمان برود. 

پدر گفت: "ببین بابا جان! از سالی که انقلاب شد تو عقل رس شدی دیگه خط منو نخوندی. تظاهرات رفتی. شعار نوشتی، دوره امدادگری و کار با اسلحه رفتی، چرا خودتو با روزه های چند روزه و بی خوابی سختی می دی؟! جنگ هم که تموم شده، این کارا به طایفه ما نمی خوره."

طاهره گفت:" تو طایفه ما کسی با مخالف قرآن نبوده، بوده؟ کسی بی خبر از قوم وخویش و هم کیش نبوده، بوده؟ اسم منو هم گذاشتن طاهره. مگه حضرت زهرا(س) با پدرشون تو جنگ نمی رفتن؟ الان وظیفه ی ما اینه که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من برمیاد، معلمیه. اگه اجازه بدید می خوام معلم بشم!" 

پدر اجازه داد ولی به شرطی که مادرش هم همراهش برود. مادر در اتوبوس همراه طاهره بود. طاهره چشم هایش را بست و گفت: مادر! امشب، شب شهادت خانم فاطمه زهرا(س) است. با اوردن نام حضرت زهرا(س) اشک صورت فاطمه را پوشاند. 

مادر دلش تکان خورد. و رو به طاهره گفت: کمی بخواب مادر. راه درازه و فردا یه عالمه کار داری.

ناگهان صدای شلیک تیر، همه جا را پر کرد. اتوبوس ایستاد. فریادهابه هوا رفت. پیاده شوید، منافق ها حمله کردند. خدا نگذرد ازشان. دزد سر گردنه اند، از خدا بی خبرها. 

مادر از جا بلند شد: طاهره جان، پیاده شو. مادر!؟ طاهره جان!؟ 

مادر، چادر طاهره را کنار زد. پهلوی او با تیر دریده شده بود. صورتش کبود کبود مثل یاس نیلی.

پاییز که فصل کوچ پرنده های مهاجر نبود !اما شش روز ازماه آخر پاییز گذشته بود که پرنده ی پاک مادر کوچ کرد و رفت.



منبع: اسلاملو، ن، 1393، فرشته ها هم عاشق می شوند، انتشارات تلاوت آرامش


يکشنبه 26 10 1395 14:54
X