معرفی وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگ من خوش آمدید . امیدوارم از مطالبی که در این وبلاگ مشاهده می کنید رضایت داشته باشید.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44639
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
   دختری که می خواست با پدر و مادرش فرق داشته باشد، اما ... 

طاهره به جبهه نرفت اما برای رزمنده ها کلاه و شال می بافت. در دبیرستان مقاله می نوشت تا جبهه از یاد کسی پاک نشود. خیلی ها با حرف های او توانستند از مالشان بگذرند و به جبهه هدیه بفرستند. 

بعد از جنگ، پیش پدر رفت تا اجازه بگیرد که برای تدریس به روستای کهنوج کرمان برود. 

پدر گفت: "ببین بابا جان! از سالی که انقلاب شد تو عقل رس شدی دیگه خط منو نخوندی. تظاهرات رفتی. شعار نوشتی، دوره امدادگری و کار با اسلحه رفتی، چرا خودتو با روزه های چند روزه و بی خوابی سختی می دی؟! جنگ هم که تموم شده، این کارا به طایفه ما نمی خوره."

طاهره گفت:" تو طایفه ما کسی با مخالف قرآن نبوده، بوده؟ کسی بی خبر از قوم وخویش و هم کیش نبوده، بوده؟ اسم منو هم گذاشتن طاهره. مگه حضرت زهرا(س) با پدرشون تو جنگ نمی رفتن؟ الان وظیفه ی ما اینه که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من برمیاد، معلمیه. اگه اجازه بدید می خوام معلم بشم!" 

پدر اجازه داد ولی به شرطی که مادرش هم همراهش برود. مادر در اتوبوس همراه طاهره بود. طاهره چشم هایش را بست و گفت: مادر! امشب، شب شهادت خانم فاطمه زهرا(س) است. با اوردن نام حضرت زهرا(س) اشک صورت فاطمه را پوشاند. 

مادر دلش تکان خورد. و رو به طاهره گفت: کمی بخواب مادر. راه درازه و فردا یه عالمه کار داری.

ناگهان صدای شلیک تیر، همه جا را پر کرد. اتوبوس ایستاد. فریادهابه هوا رفت. پیاده شوید، منافق ها حمله کردند. خدا نگذرد ازشان. دزد سر گردنه اند، از خدا بی خبرها. 

مادر از جا بلند شد: طاهره جان، پیاده شو. مادر!؟ طاهره جان!؟ 

مادر، چادر طاهره را کنار زد. پهلوی او با تیر دریده شده بود. صورتش کبود کبود مثل یاس نیلی.

پاییز که فصل کوچ پرنده های مهاجر نبود !اما شش روز ازماه آخر پاییز گذشته بود که پرنده ی پاک مادر کوچ کرد و رفت.



منبع: اسلاملو، ن، 1393، فرشته ها هم عاشق می شوند، انتشارات تلاوت آرامش


يکشنبه 26 10 1395 14:54
 
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

" محمد علی بهمنی "





دسته ها : شعر
شنبه 25 10 1395 0:6
X