طاهره به جبهه نرفت اما برای رزمنده ها کلاه و شال می بافت. در دبیرستان مقاله می نوشت تا جبهه از یاد کسی پاک نشود. خیلی ها با حرف های او توانستند از مالشان بگذرند و به جبهه هدیه بفرستند.
بعد از جنگ، پیش پدر رفت تا اجازه بگیرد که برای تدریس به روستای کهنوج کرمان برود.
پدر گفت: "ببین بابا جان! از سالی که انقلاب شد تو عقل رس شدی دیگه خط منو نخوندی. تظاهرات رفتی. شعار نوشتی، دوره امدادگری و کار با اسلحه رفتی، چرا خودتو با روزه های چند روزه و بی خوابی سختی می دی؟! جنگ هم که تموم شده، این کارا به طایفه ما نمی خوره."
طاهره گفت:" تو طایفه ما کسی با مخالف قرآن نبوده، بوده؟ کسی بی خبر از قوم وخویش و هم کیش نبوده، بوده؟ اسم منو هم گذاشتن طاهره. مگه حضرت زهرا(س) با پدرشون تو جنگ نمی رفتن؟ الان وظیفه ی ما اینه که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من برمیاد، معلمیه. اگه اجازه بدید می خوام معلم بشم!"
پدر اجازه داد ولی به شرطی که مادرش هم همراهش برود. مادر در اتوبوس همراه طاهره بود. طاهره چشم هایش را بست و گفت: مادر! امشب، شب شهادت خانم فاطمه زهرا(س) است. با اوردن نام حضرت زهرا(س) اشک صورت فاطمه را پوشاند.
مادر دلش تکان خورد. و رو به طاهره گفت: کمی بخواب مادر. راه درازه و فردا یه عالمه کار داری.
ناگهان صدای شلیک تیر، همه جا را پر کرد. اتوبوس ایستاد. فریادهابه هوا رفت. پیاده شوید، منافق ها حمله کردند. خدا نگذرد ازشان. دزد سر گردنه اند، از خدا بی خبرها.
مادر از جا بلند شد: طاهره جان، پیاده شو. مادر!؟ طاهره جان!؟
مادر، چادر طاهره را کنار زد. پهلوی او با تیر دریده شده بود. صورتش کبود کبود مثل یاس نیلی.
پاییز که فصل کوچ پرنده های مهاجر نبود !اما شش روز ازماه آخر پاییز گذشته بود که پرنده ی پاک مادر کوچ کرد و رفت.
منبع: اسلاملو، ن، 1393، فرشته ها هم عاشق می شوند، انتشارات تلاوت آرامش