معرفی وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگ من خوش آمدید . امیدوارم از مطالبی که در این وبلاگ مشاهده می کنید رضایت داشته باشید.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44610
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 

همنوای دل من بود به هنگام قفس 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت 


هوشنگ ابتهاج


دسته ها : شعر - ادبیات
جمعه 13 5 1396 19:7
شعر طنز دانشجویان معماری

حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر قتل یک لبخند در آخر ترم 
همه را من دیدم در این دانشگاه 
اهل دانشگاهم 
جانمازم نقشه
قبله ام آتلیه
عشق از پنجره ها می گیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
بس نخوابیدم من
نقشه هایم را وقتی میکشم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خوابند
دربدر و حیرانم
من به یک نمره ناقابل ده خشنودم
من به  لیسانس قناعت دارم
من نمی خندم اگر دوست من می افتد
من نمی خندم اگر شهریه ها را دو برابر بکنند
و نمی گریم اگر دوست من بیست شود
و در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد کی کوییز می گیرد
بهترین وقت کرکسیون کی است
برگه حذف کجاست
و اگر حذف نباشد همگی مشروطیم
و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها 
کار ما شاید این است که در طول کلاس 
پی اصلاح خطا ها برویم
و در این دانشگاه 
به دنبال اساتید بدویم
نقلیه دانشکده از آن من است
سایت و رایانه آن مال من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد همگی می میریم 



دسته ها : شعر - معماری - ادبیات
شنبه 23 2 1396 17:45

آن شنیدم که یکی مرد  دهاتی  هوس دیدن تهران سرش افتاد  و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف  آورد  زر  و سیمی و  رو کرد به تهران ، خوش و خندان و غرلخوان  ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد  و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود  و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد  یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد  دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟  برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی .

ناگهان دید...

زنی پیر  جلو آمد و آورد بر آن دگمه‌ی پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست.  دهاتی  که همان طور به آن صحنه‌ی جالب نگران بود ، ز نو   دید  دگر باره  همان در به همان جای ز هم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پریچهره برون آمد از آن.  مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و  حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره‌اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. پیش خود گفت: که ما در توی ده این همه افسانه‌ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود  ؛ افسوس کزین پیش ،نبودم من درویش  ، از این کار  ،خبردار  ، که آرم زن فرتوت و سیه‌چرده‌ی خود نیز به همراه در این‌جا که شود باز جوان آن زن   بیچاره و من هم سر پیری  برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو  برگردم و زین واقعه یا بند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش ؛ چو دانند که به شهر است اتاقی  که درونش چو رود پیرزنی زشت ،  برون آید از آن خانم زیبای جوانی.

                                                                                        

                                                                ابوالقاسم حالت

 

دسته ها : شعر - ادبیات
شنبه 9 2 1396 17:19
کاش وقتی زندگی فرصت دهد 

گاهی از پروانه ها یادی کنیم 

کاش بخشی از زمان خویش را 

وقف قسمت کردن شادی کنیم 


کاش وقتی آسمان بارانی است 

از زلال چشم هایش تر شویم 

وقت پاییز از هجوم دست باد 

کاش مثل پونه ها پرپر شویم 


کاش وقتی چشم هایی ابریند 

به خود آییم و سپس کاری کنیم 

از نگاه زرد گلدان های مان 

کاش با رغبت پرستاری کنیم 


کاش دلتنگ شقایق ها شویم 

به نگاه سرخ شان عادت کنیم 

کاش شب وقتی که تنها می شویم 

با خدای یاس ها خلوت کنیم 


کاش گاهی در مسیر زندگی 

باری از دوش نگاهی کم کنیم 

فاصله های میان خویش را 

با خطوط دوستی مبهم کنیم 


کاش با چشمانمان عهدی کنیم 

وقتی از اینجا به دریا می رویم 

جای بازی با صدای موج ها 

دردهای آبیش را بشنویم 


کاش مثل آب ، مثل چشمه سار 

گونه نیلوفری را تر کنیم 

ما همه روزی از اینجا می رویم 

کاش این پرواز را باور کنیم 


کاش با حرفی که چندان سبز نیست 

قلب های نقره ای را نشکنیم 

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه 

چشم های خفته را رنگی زنیم 


کاش بین ساکنان شهر عشق 

ردپای خویش را پیدا کنیم 

کاش با الهام از وجدان خویش 

یک گره از کار دلها وا کنیم 


کاش رسم دوستی را ساده تر 

مهربان تر آسمانی تر کنیم 

کاش در نقاشی دیدارمان 

شوق ها را ارغوانی تر کنیم 


کاش اشکی قلب مان را بشکند 

با نگاه خسته ای ویران شویم 

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند 

ما به جای ابرها گریان شویم 


کاش وقتی آرزویی می کنیم 

از دل شفاف مان هم رد شود 

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد 

حرف های قلبمان را بشنود
مریم حیدر زاده
دسته ها : شعر
شنبه 7 12 1395 20:11
 
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

" محمد علی بهمنی "





دسته ها : شعر
شنبه 25 10 1395 0:6
X