معرفی وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگ من خوش آمدید . امیدوارم از مطالبی که در این وبلاگ مشاهده می کنید رضایت داشته باشید.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 44651
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 

همنوای دل من بود به هنگام قفس 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت 


هوشنگ ابتهاج


دسته ها : شعر - ادبیات
جمعه 13 5 1396 19:7
شعر طنز دانشجویان معماری

حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر قتل یک لبخند در آخر ترم 
همه را من دیدم در این دانشگاه 
اهل دانشگاهم 
جانمازم نقشه
قبله ام آتلیه
عشق از پنجره ها می گیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
بس نخوابیدم من
نقشه هایم را وقتی میکشم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خوابند
دربدر و حیرانم
من به یک نمره ناقابل ده خشنودم
من به  لیسانس قناعت دارم
من نمی خندم اگر دوست من می افتد
من نمی خندم اگر شهریه ها را دو برابر بکنند
و نمی گریم اگر دوست من بیست شود
و در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد کی کوییز می گیرد
بهترین وقت کرکسیون کی است
برگه حذف کجاست
و اگر حذف نباشد همگی مشروطیم
و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها 
کار ما شاید این است که در طول کلاس 
پی اصلاح خطا ها برویم
و در این دانشگاه 
به دنبال اساتید بدویم
نقلیه دانشکده از آن من است
سایت و رایانه آن مال من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد همگی می میریم 



دسته ها : شعر - معماری - ادبیات
شنبه 23 2 1396 17:45

آن شنیدم که یکی مرد  دهاتی  هوس دیدن تهران سرش افتاد  و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف  آورد  زر  و سیمی و  رو کرد به تهران ، خوش و خندان و غرلخوان  ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد  و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود  و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد  یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد  دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟  برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی .

ناگهان دید...

زنی پیر  جلو آمد و آورد بر آن دگمه‌ی پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست.  دهاتی  که همان طور به آن صحنه‌ی جالب نگران بود ، ز نو   دید  دگر باره  همان در به همان جای ز هم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پریچهره برون آمد از آن.  مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و  حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره‌اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. پیش خود گفت: که ما در توی ده این همه افسانه‌ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود  ؛ افسوس کزین پیش ،نبودم من درویش  ، از این کار  ،خبردار  ، که آرم زن فرتوت و سیه‌چرده‌ی خود نیز به همراه در این‌جا که شود باز جوان آن زن   بیچاره و من هم سر پیری  برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو  برگردم و زین واقعه یا بند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش ؛ چو دانند که به شهر است اتاقی  که درونش چو رود پیرزنی زشت ،  برون آید از آن خانم زیبای جوانی.

                                                                                        

                                                                ابوالقاسم حالت

 

دسته ها : شعر - ادبیات
شنبه 9 2 1396 17:19
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. وما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم. 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دست هایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

Image result for ‫پیامبری از کنار خانه ما رد شد‬‎ 
عرفان نظرآهاری

دسته ها : ادبیات
شنبه 12 1 1396 19:15
حاشیه نشین                      مرحوم قیصرامین پور
ما حاشیه نشین هستیم 
مادرم می گوید: پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد. 
من در حاشیه به دنیا آمده ام 
ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم 
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیرنوشته اند.
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم: این ستاره من نیست.
من در حاشیه به دنیا آمده ام، در حاشیه بازی کردم 
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه زباله ها گشتم تا چیزی به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: جا نداریم.
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم.
من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه می روم.
در حاشیه کلاس می نشینم.
در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم. چون لباسم همرنگ بچه ها نیست. من روز ها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم. من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم، تابستان کار می کنم و در حاشیه کار، زندگی می کنم. 
من در حاشیه شهر زندگی می کنم. من در حاشیه زمین زندگی می کنم. 
من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد. اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم، پس چه طور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟ 
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند. من حاشیه نشین هستم ولی معنی کلمه حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم: حاشیه یعنی چه؟
گفت: حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات را در حاشیه می نویسند یا مثل حاشیه شهر که زباله ها را آنجا می ریزند.
من گفتم: مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آن ها را در حاشیه شهر ریخته اند؟ معلم چیزی نگفت.
من حاشیه نشین هستم. 
به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفش ها، در حاشیه جلسه قرآن می نشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفته ام، قرآن کتاب خوبی است. 
قرآن حاشیه ندارد. هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند. من قرآن را دوست دارم. همه چیز باید مثل قرآن باشد.
دسته ها : ادبیات
چهارشنبه 27 11 1395 16:11
X